پیشنهاد کتاب همه چیز به فنا رفته، کتابی درباره امید، نوشته مارک منسن
به گزارش انوار بلاگ، مارک منسن در کتاب همه چیز به فنا رفته؛ کتابی درباره امید به بحث درباره چیزهایی می پردازد که در حال نابودی هستند. او از اضطراب ها و نگرانی هایی صحبت می نماید که در لایه لایه زندگی در عصر حاضر نفوذ نموده و ما هیچ راه گریزی از آن نداریم. او با رویکرد متفاوتی در خصوص موضوعاتی همچون درد، امید، شادی و موفقیت صبحت می نماید و تعریف متفاوت تر و چالش برانگیزتری از آن ها ارائه می دهد. زبان طنز و طبع شوخ مارک منسون در ارائه اطلاعات و توضیح و بسط موضوعی، از دیگر ویژگی های آثار اوست.
کتاب در واقع تشکیل شده از مقالات پراکنده ای که محور مشترک آنها تصویر کردن حال آشفته انسان ها و شرایط ها و تصمیم های احمقانه ماست. چیزهایی که عنوان کتاب را می رسانند. به فنا رفتن جمعی ما.
منسن در کتاب همه چیز به فنا رفته صرفا به بیان نظرات و تأملات خودش بسنده نمی نماید و به تفکرات و نظرات افراد عظیم و صاحب اندیشه ای همچون نیچه، کانت، افلاطون و… نیز توجه دارد. او در کوشش است به جای پاسخ دادن به سوال هایی که مدت هاست گوشه ذهن انسانِ معاصر جا خوش نموده و برای آن جوابی نمی یابد، پرسش های بهتری مطرح کند تا دست آخر، خودمان به پاسخ مناسب برسیم.
کتاب همه چیز به فنا رفته
کتابی درباره امید
نویسنده: مارک منسن
مترجمان: محمد خلعتبری - فاطمه بلدی
کتاب کوله پشتی
232 صفحه
علاوه بر نشر کوله پشتی، انتشارات کاکتوس در سال 1396 کتاب همه چیز به فنا رفته؛ کتابی درباره امید را با ترجمه علی اکبر متواضع منتشر کرد و در سال 1398 نیز انتشارات نسل نواندیش با ترجمه الهام شریف این کتاب را در دسترس علاقه مندان قرار داد. همچنین این کتاب را نشر دیموند بلورین با ترجمه محمدهادی آقاجانی و علی آقاجانی عرضه نموده است.
بریده ای از کتاب:
ویتولد پیلتسکی (یا پیلکی) حتی قبل از اینکه تصمیم بگیرد مخفیانه وارد آشویتس گردد، یک قهرمان جنگی بود. او در جوانی، یکی از افسران عالی رتبه جنگ لهستان - شوروی در سال 1918 به شمار می رفت. بعد از جنگ، پیلتسکی به حومه یکی از شهرهای لهستان رفت و با یک معلم مدرسه ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. او از اسب سواری و بر سر گذاشتن کلاه های شیک و گران قیمت و سیگار کشیدن لذت می برد. زندگی ساده و خوبی داشت.
سپس ماجرای هیتلر رخ داد، و قبل از آنکه لهستان بتواند خود را آماده کند، نازی ها با سرعت عمل خود، نیمی از کشور را تصرف کردند. با گذشت کمی بیش از یک ماه، لهستان به اشغال درآمد. این جنگ اصلا منصفانه نبود: زمانی که نازی ها به غرب کشور حمله کردند، شوروی به شرق حمله کرد. این جنگ، برای لهستانی ها مثل این بود که بین یک سنگ و یک سطح سخت فشرده شوند. از یک طرف قاتلی روانی که رؤیای تسخیر دنیا را در سر داشت و از طرف دیگر، گروهی که عده بیشماری را بدون ذرهای عذاب وجدان به کام مرگ کشانده بودند. به عقیده من، هر دو طرف ماجرا، به یک اندازه بد بودند.
ابتدای جنگ، اعمال شوروی به مراتب ظالمانه تر از نازی ها بود. آن ها قبلا با شعار: حکومت را سرنگون کنید و مردم را برده ایدئولوژی معیوب خود نمایید، در انجام چنین کارهایی تجربه داشتند. نازی ها در آن زمان امپریالیست هایی تازه کار بودند (با نگاه کردن به عکس های سبیل هیتلر، تصور این قضیه زیاد هم سخت نیست). گفته می گردد، نیروهای شوروی بیش از یک میلیون نفر از مردم لهستان را در ماه های اول جنگ جمع کردند و به شرق فرستادند. یک لحظه به این موضوع فکر کنید. به همین سادگی، یک میلیون انسان، در عرض چند ماه مردند. بعضی از آن ها در کولاکهای سیبری از پا درآمدند، بعضی چند دهه بعد در گورهای دسته جمعی پیدا شدند. تعداد زیادی هم تا به امروز مفقودالاثر هستند.
پیلتسکی، هم در جبهه نبرد با شوروی هم در جبهه نبرد با آلمان حضور یافت و بعد از شکست در جنگ رودررو، همراه یارانش که افسرانی لهستانی بودند، گروه های مقاومت زیرزمینی را در ورشو تشکیل داد. آن ها خودشان را ارتش مخفی لهستان نامیدند. بهار سال 1940، ارتش مخفی لهستان خبردار شد که آلمانی ها بیرون شهری دورافتاده در جنوب کشور، مشغول ساخت زندان هایی عظیم هستند. آلمانی ها این زندان های جدید را مجتمع آشویتس نامیدند. تا تابستان سال 1940، هزاران نفر از افسران ارتش و شخصیت های برجسته لهستان در غرب کشور ناپدید شدند. گروه مقاومت وحشت زده شد؛ زیرا در غرب کشور نیز نازی ها همانند نیروهای شوروی در شرق، اقدام به حبس دسته جمعی افراد می کردند. پیلتسکی و افرادش احتمال دادند آشویتس که زندانی به اندازه یک شهر کوچک بود، محل استقرار ناپدیدشده هاست و شاید پیش از این نیز صندلی هزاران نفر از سربازان سابق لهستانی بوده باشد.
آن زمان بود که پیلتسکی داوطلب شد مخفیانه وارد آشویتس گردد. ابتدا، مأموریت او نجات سربازان لهستانی بود . به همین دلیل قصد داشت به عمد کاری کند که دستگیرش نمایند، و وقتی به آشویتس رسید، با سایر سربازان لهستانی همدست گردد، شورش راه بیندازند و از اردوگاه فرار نمایند. این مأموریت به قدری به خود کشی شباهت داشت انگار می خواست یک سطل وایتکس را سر بکشد. مافوق هایش فکر می کردند او دیوانه شده و سعی کردند او را از خطرات این مأموریت مطلع نمایند. اما با گذشت چند هفته، شرایط بدتر هم شد: هزاران نفر از مردم عالی رتبه لهستان ناپدید شدند. و آشویتس همچنان نقطه کور عظیمی در رادار سازمان های اطلاعاتی متفقین بود. متفقین نمی دانستند آنجا چه می گذرد و نمی توانستند به اسرار آن پی ببرند. در نهایت فرماندهان پیلتسکی تسلیم شدند. یک روز عصر، در نقطه بازرسی همیشگی در ورشو، نیروهای SS* پیلنسکی را که به عمد قوانین حکومت نظامی را نقض نموده بود، دستگیر و اندکی بعد به آشویتس منتقل کردند. او تنها کسی بود که به خواست خود وارد آشویتس شد.
زمانی که به آنجا رسید، متوجه شد آنچه در آشویتس رخ می دهد، بسیار هولناک تر از تصورات دیگران است. در صفوف حضوروغیاب، به زندانی ها به خاطر تخلفاتی ساده نظیر بیقراری یا صاف نایستادن شلیک می شد. کار اجباری برای زندانیان طاقت فرسا و خاتمه ناپذیر بود. مردان به معنای واقعی کلمه تا حد مرگ کار می کردند، اغلب نیز کارهایی بی فایده که هیچ حاصلی نداشتند. در اولین ماهی که پیلتسکی آنجا بود، یک سوم همبندهایش بر اثر فشار کار، ذات الریه گرفتند و با شلیک گلوله مردند. با وجود همه اینها، پیلتسکی، ابرقهرمان لعنتی داستان، برای یک عملیات جاسوسی برنامه ریزی کرد.
ای پیلتسکی قهرمان! ای تایتان در روبروه با این همه خطر، چطور پیروز شدی با جاسازی پیغام های مخفی در سبد لباس های کثیف، یک شبکه جاسوسی ایجاد کنی؟ چطور پیروز شدی مثل مک گایور، از قطعات یدکی و باتری های دزدیده شده، رادیو ترانزیستوری بسازی و سپس نقشه های حمله به اردوگاه زندان را به ارتش مخفی لهستان در ورشو منتقل کنی؟
چطور شبکه های قاچاق راه انداختی و با وارد کردن غذا، دارو و لباس برای زندانیان، جان انسان های بیشماری را نجات دادی و امید را به دورافتاده ترین صحرای قلب انسان رساندی؟ این دنیا چه کاری انجام داده است که لایق وجود تو باشد؟
در طول دو سال، پیلتسکی یک واحد کامل مقاومت، درون آشویتس تشکیل داد. در این واحد، یک زنجیره فرماندهی وجود داشت، افسرها رتبه بندی شده بودند، یک شبکه لجستیک ایجاد و خطوط ارتباطی با دنیای بیرون برقرار شده و حدود دو سال، تمام اینها از دید نیروهای SS پوشیده ماند. هدف نهایی پیلتسکی، برانگیختن شورشی تمام عیار درون اردوگاه بود.
او معتقد بود با یاری عوامل بیرون از زندان، می تواند شرایط فرار را مهیا کند و دهها هزار نفر از شورشی های حرفه ای لهستانی را آزاد کند. او نقشه ها و گزارش های خود را به ورشو فرستاد. او ماهها چشم انتظار ماند.
تا اینکه یهودیها رسیدند. ابتدا با اتوبوس، سپس با قطار. بعد از مدت کوتاهی ده ها هزار نفر از آن ها داشتند از راه می رسیدند؛ جریانی مواج از مردمی که در اقیانوسی از مرگ و ناامیدی غوطه ور بودند. کسانی که تمام دارایی های خانوادگی و شان و کرامتشان از آن ها گرفته شده بود، به طور مکانیکی به سمت اتاقهای گاز تازه بازسازی شده رژه می رفتند تا با گاز مسموم شوند و اجسادشان سوزانده گردد.
پیلتسکی از این شرایط خشمگین شده بود و این را در گزارش هایش به بیرون بروز می داد. آن ها روزانه دهها هزار نفر را که اغلب یهودی هستند، به قتل می رسانند. تعداد تلفات احتمالا به چند میلیون نفر رسیده است. از ارتش مخفی درخواست کرد که فورأ اردوگاه را آزاد نمایند. او گفت اگر نمی توانید اردوگاه را آزاد کنید، حداقل آن را بمباران کنید. به خاطر خدا، حداقل اتاق های گاز را تخریب کنید. حداقل این یک کار را انجام بدهید.
ارتش مخفی لهستان پیغام های او را دریافت کرد ولی آن ها گمان کردند او اغراق می نماید. حتی در بدترین شرایطی که به ذهن آن ها خطور می کرد، هیچ چیزی نمی توانست این قدر وحشتناک باشد. هیچ چیز. پیلتسکی اولین کسی بود که راجع به هولوکاست به دنیا هشدار داد. اطلاعات او بین گروههای مقاومتی مختلفی در سراسر لهستان دست به دست شد، سپس به گوش دولت لهستان رسید که در انگلستان در تبعید به سر می برد. دولت لهستان، گزارش های او را به مقر فرماندهی متفقین در لندن رساند. در نهایت اطلاعات به گوش آیزنهاور و چرچیل رسید. آن ها نیز تصور کردند که پیلتسکی اغراق نموده است. در سال 1943، پیلتسکی متوجه شد نقشه هایش برای شورش و فرار از زندان قرار نیست عملی گردد. ارتش مخفی لهستان یاریی نمی کرد. آمریکایی ها و بریتانیایی ها یاریی نمی کردند. و در این بین، نیروهای شوروی هم در راه بودند و با رسیدن آن ها، احتمالا اوضاع وخیم تر هم می شد. پیلتسکی متوجه شد ماندن در اردوگاه ریسک عظیمی است و زمان فرار از راه رسیده. طبیعتا این کار برای او مثل آب خوردن بود. ابتدا، خود را به بیماری زد تا او را به بیمارستان اردوگاه بفرستند. سپس به پزشکان درباره اینکه برای کار باید به کدام گروه ملحق گردد به دروغ گفت باید در شیفت شب نانوایی مشغول به کار گردد؛ زیرا آنجا، در حاشیه اردوگاه و نزدیک رودخانه بود. وقتی پزشکان او را مرخص کردند، به سمت نانوایی راهی شد، جایی که تا ساعت دو صبح به کار کردن ادامه داد، تا لحظه ای که آخرین نان ها پخته شدند. از آنجا به بعد، کافی بود سیم تلفن را ببرد، قفل در پشتی را بیسروصدا باز کند و لباس های زندانش را هم عوض کند، بدون اینکه نگهبانان SS متوجه بشوند. سپس باید با سرعت تمام، از مقابل بارش بیامان تیرهای نگهبانان زندان می گریخت و خود را به رودخانه ای در فاصله یک مایلی زندان می رساند و در نهایت، به یاری ستاره ها راهش را به سمت شهر پیدا می کرد.
امروزه بیشتر چیزهایی که در دنیای ما وجود دارند، به فنا رفته اند. نه در حد هولوکاست و نازیها (نه حتی نزدیک به آن)، اما به هر حال بازهم به فنا رفته اند. داستان هایی مثل داستان پیلتسکی برای ما الهام بخش هستند. به ما امید می دهند. باعث می شوند بگوییم، خب، لعنت، آن زمان اوضاع خیلی بدتر بوده، و او از پس همه چیز برآمده، من اخیر چه کار فوق العاده ای انجام داده ام؟ در این دوران که همه به کارشناسانی تنبل تبدیل شده اند، فقط روی مبل لم میدهند و طوفان توییتری راه می اندازند، این سؤالی است که باید از خودمان بپرسیم.
وقتی از بیرون و از منظری دیگر به موضوع نگاه کنیم، متوجه می شویم در دنیایی که قهرمانانی مانند پیلتسکی کارهای خارق العاده انجام میدهند، ما با مگس کش مشغول کشتن حشرات هستیم و به اینکه چرا کولر به اندازه کافی خنک نمی نماید، اعتراض می کنیم. داستان پیلتسکی، قهرمانانه ترین داستانی است که در طول زندگی ام با آن روبرو شدهام؛ زیرا قهرمانی فقط به شجاعت و شهامت و مانورهای زیرکانه نیست. این خصلتها، رایج هستند و در راه های غیرقهرمانانه هم به کار می فرایند. خیر، قهرمانی در توانایی ایجاد امید است، آن هم در شرایطی که هیچ امیدی نمانده است. قهرمانی، روشن کردن چراغی در دل تاریکی
است. قهرمانی، احتمال وجود دنیایی بهتر را نوید می دهد، نه دنیای بهتری که ما می خواهیم وجود داشته باشد؛ بلکه دنیای بهتری که ما حتی نمی دانستیم می تواند وجود داشته باشد. قهرمان کسی است که شرایط را در جایی که همه چیز به فنا رفته است، کنترل کند و آن را هرطور شده بهبود ببخشد.
شجاعت رایج است. سرسختی رایج است، اما قهرمانی یک جزء فلسفی هم دارد. چند چرا عظیم وجود دارد که قهرمان ها از خود می پرسند. چند هدف یا باور خارق العاده که تحت هر شرایطی راسخ می مانند. و به همین دلیل است که در فرهنگ ما، احتیاج به وجود یک قهرمان احساس می گردد: نه به خاطر اینکه همه چیز لزوما خیلی به فنا رفته است؛ بلکه به این خاطر که ما یک چرا خیلی واضح را که نسل های قبلی را به حرکت در می آورد، گم نموده ایم.
تمدن ما به صلح با رفاه یا وسایل تزیینی برای کاپوت ماشین های الکتریکی مان احتیاجی ندارد. از همه اینها بیاحتیاج هستیم. تمدن ما محتاج چیزی بسیار عظیم تر است. مردم ما احتیاجمند امید هستند. بعد از سال ها روبروه با جنگ، شکنجه، مرگ و قتل عام، پیلتسکی امیدش را هرگز از دست نداد. او با وجود از دست دادن کشورش، خانواده اش، دوستانش، و تقریبا زندگی خودش، هرگز امیدش را از دست نداد. حتی بعد از جنگ، زمانی که سلطه شوروی را تحمل می کرد، هرگز امیدش را برای ایجاد یک لهستان آزاد و مستقل از دست نداد. هرگز امید داشتن یک زندگی شاد و آرام را برای فرزندانش از دست نداد. هرگز امید نجات دادن و یاری کردن به تعداد بیشتری از مردم را از دست نداد.
بعد از جنگ، پیلتسکی به ورشو برگشت و به جاسوسی ادامه داد. این بار جاسوسی کمونیست ها را می کرد که به تازگی آنجا به قدرت رسیده بودند. بار دیگر، اولین کسی بود که به غرب راجع به خطر در حال پیشرفت خبر داد. اطلاعات او نشان می داد شوروی در دولت لهستان نفوذ نموده و نتایج انتخابات آن را مطابق میل خود تغییر داده بود. همچنین اولین کسی بود که استاد جنایات جنگی شوروی در شرق کشور را به ثبت رساند.
اما این بار لو رفت. به او هشدار داده بودند که در شرف دستگیر شدن است. این شانس را داشت که به ایتالیا فرار کند، با این حال این پیشنهاد را رد کرد. پیلتسکی ترجیح می داد بماند و در لهستان بمیرد تا اینکه فرار کند و به عنوان شخصی بیهویت زندگی کند. رؤیای لهستانی آزاد و مستقل، در آن زمان تنها منبع امید او بود. بدون این رؤیا، او هیچ هویتی نداشت. و به این ترتیب، امید او باعث شکستش شد. در سال 1947، کمونیستها پیلتسکی را دستگیر کردند و اصلا به او رحم نکردند. نزدیک به یک سال، آن قدر ظالمانه او را شکنجه کردند که به همسرش گفت: سختیهای آشویتس در برابر این ظلم، بسیار ناچیز بود. با این حال، او هرگز با بازجویانش همکاری نکرد. خاتمه کمونیست ها متوجه شدند که نمی توانند از او هیچ اطلاعاتی به دست بیاورند؛ پس تصمیم گرفتند او درس عبرتی گردد برای بقیه مردم. در سال 1948 یک دادگاه نمایشی برگزار کردند و پیلنسکی را به همه چیز، از جعل اسناد گرفته تا نقض حکومت نظامی، جاسوسی و خیانت متهم کردند. یک ماه بعد، او مجرم شناخته و به مرگ محکوم شد. در آخرین جلسه دادگاه به پیلتسکی اجازه حرف زدن دادند. او گفت به لهستان و مردمش همواره وفادار بوده است، هرگز به شهفرایندان لهستان آسیبی نرسانده و به آن ها خیانت ننموده است، و از هیچ چیز پشیمان نیست. او اظهاراتش را با این جمله به خاتمه رساند: من کوشش کردم به گونه ای زندگی کنم که هنگام مرگ به جای اینکه بترسم، احساس خوشبختی کنم.
اگر این داستان شما را شگفت زده نمی نماید، دوست دارم داستان های شگفت انگیز شما را بشنوم.
در این مورد خواندن این پست را هم به شما توصیه می کنم:
25 فرد مهم تاریخ که امروزه بسیار کمتر از آنچه سزاوارش بوده اند، از آنها یاد می گردد
منبع: یک پزشکsahandblog.ir: سهندبلاگ، سیستم مدیریت محتوای سهند
gigablog.ir: گیگابلاگ | با سیستم مدیریت محتوای گیگابلاگ همه وبسایت دارن