داستان کوتاه نگهبان The Sentinel که بعدها تبدیل به فیلمنامه و رمان 2001: یک اودیسه فضایی شد

به گزارش انوار بلاگ، نگهبان The Sentinel یک داستان کوتاه علمی-تخیلی به قلم نویسندهٔ بریتانیایی آرتور سی. کلارک است، این داستان نخستین بار در سال 1948 نگاشته شد و در سال 1951، با نام نگهبان ابدی Sentinel of Eternity منتشر شد و به نام ایدهٔ اولیهٔ رمان و فیلم 2001: ادیسه فضایی از آن استفاده شد.

داستان کوتاه نگهبان The Sentinel که بعدها تبدیل به فیلمنامه و رمان 2001: یک اودیسه فضایی شد

رمان مفصل 2001: یک اودیسه فضایی تازه بعد از پخش فیلم منتشر شد. در اینجا داستان کوتاه نگهبان آرتور سی کلارک را با ترجمه صفدر تقی زاده می خوانیم.

دانلود متن اصلی این داستان

the Sentine- science fiction short story by author Arthur C. Clarke PDF

بار دیگر که قرص کامل ما را بر پهنهٔ آسمان جنوب دیدن می کنی، به کنارهٔ دست راست آن به دقت نگاه کن و نگاهت را آزادانه تا به آن سوی بالا، در سراسر هلال صفحه مدور بگردان. حوالی ساعت دو، بیضی تار و کوچکی می بینی که هرکس با قدرت دیدی معمولی، می تواند راحت آن را پیدا کند. دشتی است گسترده و محصور، از زیباترین دشتهای کرهٔ ماه که به میر کوریسیوم یا دریای بحرانها معروف است. قطر این صحرای گسترده سیصد مایل است و تقریبا به طور کامل با حلقه ای از رشته کوههای شکوهمند احاطه شده است. این کوهها را پیش از این هیچکس کشف نکرده بود تا این که ما در اواخر تابستان سال 1996 به آن راه یافتیم.

هیأت اعزامی ما، هیأتی عظیم و مجهز بود. دو هواپیمای سنگین باری داشتیم که آذوقه و تجهیزات ما را از پایگاه اصلی قمری در دریای آرامش، پانصد مایل آن سوتر به اینجا آورده بود. سه موشک کوچک هم در اختیار داشتیم که بار و بندیل ما را در جهتهای کوتاه، بر فراز مناطقی که وسائط نقلیهٔ سطح پیما می توانستند از آن عبور کنند، حمل می کردند. خوشبختانه بیشتر دریای بحرانها بسیار صاف و مسطح است. هیچیک از آن شکافهای عظیمی که در جاهای دیگر آنقدر فراوان و آنقدر خطرناک است در اینجا دیده نمی شود و از آن حفره های آتشفشانی یا کوههای عظیم و کوچک، تنها تعدادی اندک وجود دارد: تا آنجا که بتوان گفت، تراکتورهای قدرتمند کاترپیلارمان، در نقل و انتقال ما به هر جا که می خواستیم برویم با سختی چندانی روبه رو نبودند.

من زمین شناس بودم-یا بخواهیم دقیق تر باشیم ماه شناس-و سرپرست گروه اکتشافی منطقهٔ جنوبی دریای بحرانها. در عرض یک هفته صد مایلی پیش رفته بودیم و از کنار دامنهٔ کوهها، سراسر ساحل آنچه که زمانی، هزارها میلیون سال پیش، دریایی باستانی بود، گذشته بودیم. آن زمان که زندگی روی کرهٔ زمین آغاز می شد، در اینجا دیگر همهٔ جاندارها مرده بودند.

آبها در دامنهٔ آن پرتگاههای شگرف، پس نشسته بودند و در درون میان تهی کرهٔ ماه جمع شده بودند. بالای زمینی که ما از آن عبور می کردیم، این اقیانوس بی موج، زمانی نیم مایل ژرفا داشت و اکنون تنها اثر رطوبت شبنم یخ زده ای بود که آدمی گهگاه در غارهایی می بیند که نور سوزان خورشید هرگز به آنها راه نمی یابد.

ما سفر خود را در اوایل سپیده دم آرام قمری آغاز کرده بودیم و هنوز به وقت زمینی تا فرا رسیدن شب تقریبا یک هفته فرصت داشتیم. روزانه پنج شش بار محل خود را ترک می کردیم و با لباس فضایی به خارج از سفینه می رفتیم تا مواد و مایعات معدنی قابل ملاحظه ای به دست آوریم یا برای استفاده و راهنمایی فضانوردان آینده نشانه هایی به جا بگذاریم. کاری توانفرسا و پر درد سر نبود. اکتشافات کرهٔ ماه چندان مخاطره آمیز یا حتی به خودی خود هیجان انگیز نیست. می توانستیم یک ماه تمام در تراکتورهایی که فشار درون کابین آنها متناسب با فشار کرهٔ ماه بود، راحت به سر بریم و اگر با مسئله ای روبه رو می شدیم، همیشه می شد با امواج رادیویی یاری بطلبیم و محکم بر جای خود بمانیم تا سفینهٔ دیگری به یاری مان بیاید.

همین حالا گفتم که اکتشافات کرهٔ ماه چندان هیجانی ندارد، اما این حرف آنقدرها هم درست نیست. آدمی هرگز از دیدن آن کوههای شگفت انگیز که بسی صعب تر از کوه و کتلهای هموار کرهٔ زمیناست سیر نمی شود. هنگامی که در دماغه های مرتفع و پرتگاههای این دریای ناپدید شده گردش می کردیم، هیچگاه نمی دانستیم چه شگفتیهای تازه و شکوهمندی بر ما مکشوف خواهد شد. تمامی هلال جنوبی دریای بحرانها، دلتای وسیع و گسترده ای است که زمانی ده بیست رودخانه، همزمان به اقیانوسش می ریخت، رودهایی که شاید از بارانهای سیل آسایی سرچشمه می گرفت که در عصر کوتاه آتشفشانی، در ایامی که کرهٔ ماه هنوز جوان بود از قله کوهها سرازیر می شد.

چشم انداز هریک از این دره های باستانی ما را به سوی خود فرا می خواند یا به مبارزه می طلبید تا از کوهها صعود کنیم و به سرزمینهای ناشناختهٔ ورای آنها دست یابیم. اما هنوز می بایست صد مایلی بپیماییم و فقط می توانستیم مشتاقانه به ارتفاعاتی نگاه کنیم که قرار بود دیگران آنها را درنوردند.

در تراکتور خود از وقت و ساعت زمینی استفاده می کردیم و دقیقا در ساعت 00/22 آخرین پیام رادیویی به پایگاه مخابره می شد و ما کار امروز خود را تعطیل می کردیم. بیرون، صخره ها همچنان زیر نور خورشیدی که تقریبا عمود می تابید می سوخت. اما برای ما شب همچنان ادامه داشت. تا هشت ساعت بعد که بیدار می شدیم هنوز شب بود. بعد یکی از ما صبحانه ای رو به راه می کرد، صدای وزوز ریش تراشهای برقی بلند می شد و کسی دکمهٔ موج کوتاه ایستگاه زمینی رادیو را باز م کرد. وقتی بوی سوسیس سرخ کرده در فضای کابین می پیچید، گاهی حقیقتا فکر می کردیم که به جهانی زمینی خود برگشته ایم-همه چیز عادی و خودمانی بود، جز احساس بی وزنی و سقوط اشیایی که به آهستگی و کندی غیر طبیعی به کف کابین فرو می نشست.

اکنون نوبت من بود که در گوشهٔ کابین اصلی که حالا آشپزخانه ما شده بود، صبحانه تهیه کنم. پس از گذشت این همه سال، آن لحظه را کاملا زنده به یاد دارم، زیرا رادیو درست در همان لحظه یکی از آهنگهای مورد علاقه ام را پخش می کرد؛ آهنگ قدیمی ویلزی دیوید صخره های سفید.

رانندهٔ ما با لباس فضایی بیرون رفته بود تا چرخهای زنجیری کاترپیلار را بازرسی کند. دستیار من، لوئیس گارنت در قسمت جلو و بالای سفینه آماده نشسته بود و در صفحهٔ تاریح دیروز دفتر یادداشتهای روزانه، اطلاعات دیر رسیده را وارد می کرد.

همانطور که کنار ماهیتابه ایستاده بودم و مثل خانمهای خانه دار زمینی انتظار می کشیدم تا سوسیسها سرخ شوند، نگاهم را رها کردم تا بی هدف روی سینهٔ دیوارهٔ کوههایی پرسه بزند که تمامی پهنهٔ افق جنوبی را می پوشاند و به سمت شرق و غرب انحنای زیرین ماه آنقدر ادامه می یافت که از نظر ناپدید می شد. به نظر می آمد که با سفینه، یکی دو مایلی بیشتر فاصله نداشت اما می دانستیم که نزدیک ترین کوهها، در فاصلهٔ بیست مایلی ما بود. روی کرهٔ زمین البته، جزئیات و ریزه کاریهای هر چشم انداز بر اثر دوری مسافت محو و زایل می شود. در اینجا اثری از آن غبار و مه گرفتگی تقریبا نامحسوسی که اشیاء دور دست روی کرهٔ زمین را گاهی محو می کند و زمانی تغییر شکل می دهد دیده نمی شود.

این کوهها، ده هزار پا ارتفاع داشتند و طوری که انگار قرنها پیش، بر اثر نوعی جریان زیرزمینی از میان پوستهٔ گداختهٔ زمین به سوی آسمان فوران کرده باشند، با شیبی تند از میان صحرا سر بر آورده بودند. پایهٔ حتی نزدیک ترین شان، پشت انحنای ملایم سطح صحرا از نظر پنهان می شد. زیرا ماه سرزمین بسیار کوچکی است و از آنجا که من ایستاده بودم، خط افق، دو مایلی بیشتر با ما فاصله نداشت.

نگاهم را به قلهٔ کوههایی دوختم که پای هیچ انسانی هرگز به آنها نرسیده بود، قله هایی که پیش از ظهور حیات زمینی، شاهد فرو نشستن غم انگیز اقیانوسها در گور خود بودند و همراه با خود امید و نوید دمیدن صبح را مدفون می کردند. نور خورشید با چنان درخششی به سینهٔ آن صخره های سرسخت می تابید که چشم را می آزرد. با این همه، اندکی بالاتر از آنها، ستاره ها پیوسته در آسمانی سیاه تر از نیمه شبی زمستانی در کرهٔ زمین سوسو می زدند.

داشتم سر بر می گرداندم که ناگهان چشمم به نوری فلزی بر فراز تیغهٔ پرتگاهی عظیم افتاد که به فاصلهٔ سی مایل به سمت غرب به طرف دریا پیش رفته بود. نقطه ای نورانی بود و ابعادی نداشت، گویی یکی از آن قله های سنگدل، ستاره ای را از دل آسمان در چنگ گرفته بود و من پیش خود تصور کردم که چه بسا سطح صاف صخره ای، نور خورشید را می گرفت و آن را مثل یک نورافکن، یکراست به درون چشمان من می تاباند. این چیزها، کمیاب نبود. وقتی قرص ماه در ربع دوم است، بنندگان روی زمین می توانند گاهی تیغه های عظیم اقیانوس پروسلارم را ببینند که همچنان که نور خورشید از سراشیبی شان باز می تابد و بار دیگر از جهانیی به جهانی دیگر می خزد، در رنگین کمانی آبی و سفید شعله ور است. اما من با کنجکاوی می خواستم بدانم این چه نوع صخره ای است که این گونه روشن در آن بالا می درخشد. این بود که بالا رفتم و در برج دیده بانی گردان، تلسکوپ چهار اینچی خود را به سمت غرب چرخاندم. تنها به آن میزان می دیدم که سخت وسوسه ام می کرد. نخست امیدوار و سپس مأیوس شدم. قلهٔ کوهها روشن و واضح در میدان دید من قرار داشت و انگار نیم مایلی آن سوتر بیش نبود اما آنچه نور خورشید را باز می تاباند، هنوز آنقدر کوچک بود که می شد بازش شناخت. با این همه، انگار قرینهٔ اغفال کنندهٔ گریزانی داشت و قله ای که آن نقطهٔ نورانی روی آن نشسته بود به نحوی شگفت انگیز صاف و مسطح بود. زمانی دراز به این معنای رمزآلود و درخشان خیره شدم و چشمهایم را با دقت زیاد به فضا دوختم، اما در این لحظه بوی سوختگی غذا از آشپزخانه به مشام رسد و خبر داد که سوسیسهای صبحانه پاک به هدر رفته و ما آنها را بی فایده تا این مسافت ربع میلیون مایلی با خود آورده بودیم.

همهٔ صبح آن روز را به بحث درباره انتخاب بهترین جهت عبور از دریای بحرانها گذراندیم. کوههای مغربی انگار در دل آسمان بلندتر سر برافراشته بودند. حتی وقتی با لباس فضایی از سفینه خارج شدیم و به گشت پرداختیم، بحث ما از طریق دستگاه بی سیم همچنان ادامه یافت.

همراهانم بر آن بودند که به یقین، هرگز هیچ نوع شکل زندگی عقلانی روی کرهٔ ماه وجود نداشته است. تنها جاندارانی که احتمالا یافت می شدند، چند گیاه ابتدایی و اجداد اصیل تر و کمتر منقرض شده شان بودند. من هم البته مثل دیگران این را می دانستم اما زمانی هم هست که یک دانشمند باید دل به دریا بزند و هراسی به خود راه ندهد.

پایان گفتم: گوش کنید، حتی اگر به خاطر دل خودم هم که شده باید به آن بالاها بروم. این کوه بیشتر از ده دوازده هزار پا ارتفاع ندارد-با قوه جاذبه زمین این بلندی بیشتر از دو هزار پا نیست-و من می توانم این مسافت را دست بالا در بیست ساعت طی کنم. به هرحال من همیشه دلم می خواسته به بالای آن تپه ها صعود کنم. حالا این خود بهانهٔ خوبی است.

گارنت گفت: اگر خودت را نفله نکنی، وقتی برگردیم، مضحکهٔ این سفر می شوی و همه به ریشت می خندند. نام این قله را لابد بعد از این می گذارند قلهٔ ویلسون دیوونه!

با قاطعیت گفتم: نترسید، خودم را نفله نمی کنم. یادتان رفته چه کسی اول بار قله های پیکو و هلیکون را فتح کرد؟

لوئیس آرام پرسید: اما آن وقتها جنابعالی اندکی از حالا جوان تر نبودید؟

با وقار تمام گفتم: این خودش دلیل خوبی است. باید بروم!

آن شب ما، پس از این که سفینهٔ ماه پیما را تا فاصلهٔ نیم مایلی قله پیش راندیم، زود خوابیدیم. گارنت صبح روز بعد با من همراه می شد؛ کوهنورد قابلی بود و در فتح قله های پیشین هم غالبا با من همراهی کرده بود. رانندهٔ ما از خوشی در پوست نمی گنجید، چون قرار بود همانجا بماند و از سفینه محافظت کند.

در نگاه اول، این پرتگاه چنان بلند و صعب بود که غیر قابل صعود می نمود، اما برای کسی که دیوانهٔ فتح قله های بلند است، صعود در جهانیی که وزن آدمی فقط یک ششم میزان معمولی است، چندان سخت نیست. خطر واقعی در ماه نوردی، اعتماد به نفس بیش از حد است: سقوط از ارتفاعی ششصد پایی در کرهٔ ماه، همانقدر مرگبار است که از ارتفاعی صد پایی روی کرهٔ زمین.

اولین توقف مان روی تخته سنگ پهنی در ارتفاع چهار هزار پایی بود. صعود چندان سختی نبود، اما عضلات پاهایم بر اثر تلاشی که به آن عادت نداشتم کشیده شده بود و ازاین رو، از توقف مان خرسند بودم. هنوز سفینهٔ ماه پیما را آن پایین ها در دامنهٔ پرتگاه به شکل حشرهٔ فلزی کوچکی می دیدیم و قبل از این که صعود بعدی را آغاز کنیم، گزارش پیش روی خود را به راننده دادیم.

درون لباسهای فضایی، هوا خنک و راحت و مطبوع است، چون دستگاههای تهویه، نور تند خورشید را خنثی می کند و حرارت بدن اعضای گروه اکتشافی را بیرون می فرستد. ما لام تا کام حرفی نمی زدیم، مگر در مواقعی که می خواستیم دستورهای صعود را رد و بدل کنیم و دربارهٔ انتخاب بهترین جهت بالا رفتن گفت وگویی داشته باشیم.

نمی دانم گارنت دربارهٔ این سفر چه فکر می کرد. چه بسا با خود می گفت که این ابلهانه ترین برنامهٔ صعودی است که در عمرش در آن شکست کرده و کورکورانه در پی من راه افتاده است. من زیاد با نظر او مخالف نبودم، اما نشاط صعود و آگاهی به این امر که هیچ انسانی تا به امروز این جهت را نپیموده و روح بخشی چشم اندازی که دم به دم گسترده و گسترده تر می شد، پاداشی را که در انتظارش بودم برآورده می کرد.

وقتی آن دیوارهٔ صخره ای را که نخستین بار از فاصلهٔ سی مایلی با تلسکوپ دیده و بررسی اش کرده بودم، پیش روی خود دیدم، به گمانم به نحو غیر منتظره ای هیجان زده نشدم. حدود پنجاه پایی بالای سرمان، صخره، صاف و مسطح می شد و آنجا، روی آن جلگهٔ هموار همان چیزی بود که در این سرزمینهای خشک و بی حاصل، مرا سخت شیفتهٔ خود کرده بود. به یقین می شد گفت که چیزی بیش از یک تخته سنگ عظیم نبود که قرنها پیش، بر اثر برخورد با شهابهای آسمانی متلاشی شده بود و اکنون با آن سطوح بلورین شیار خورده اش، در این سکوت ثابت جاودانی، همچنان تازه و شفاف به جای مانده است.

روی سطح صاف صخره، هیچ جای دست و دستگیره ای نبود و ما به ناگزیر از قلاب و چنگک استفاده می کردیم. وقتی چنگک فلزی سه شاخه ای را دور سرم چرخاندم و آن را در هوا، به دل آسمان رها کردم و شناور ساختم، بازوان خسته ام انگار توان تازه ای گرفت. بار اول به جایی نگرفت و رها شد و وقتی ما طناب را کشیدیم، آهسته پس آمد. در سومین تلاش خود چنگک محکم به جایی نشست، طوری که مجموع کل وزن بدن ما هم نتوانست از جا برکندش.

گارنت مشتاقانه به من نگاه کرد. می شد گفت که می خواست پیشقدم شود اما من از میان شیشهٔ کلاهخودم، با تبسمی به او پاسخ گفتم و به علامت نفی سر تکان دادم و آهسته، با خیال راحت، صعود نهایی را آغاز کردم.

حتی با لباس فضایی، اینجا بیش از بیست کیلو وزن نداشتم، این بود که خودم را بالا کشاندم وبی آن که زحمت استفاده از پاهایم را به خود بدهم، دستی بالای دست دیگر می گرفتم و پیش می رفتم. به لبهٔ پرتگاه که رسیدم، درنگی کردم و به طرف همراهانم دستی تکان دادم. بعد چهار دست و پا بالا خزیدم و برخاستم و سر پا ایستادم و به چشم انداز روبه رو خیره شدم.

این را باید بدانید که درست تا همین لحظه، من تقریبا معتقد بودم که در اینجا هیچ چیز شگفت یا غیر معمولی وجود ندارد که بخواهم کشفش کنم. تقریبا اما نه تحقیقا، آن تردید وسوسه آمیز هم وجود داشت که مرا این گونه به پیش می راند. باری، اینجا دیگر تردیدی وجود نداشت اما وسوسه های فکری هنوز آغاز نشده بود.

من روی جلگهٔ مرتفعی که شاید صد پا پهنا داشت ایستاده بودم. این جلگه، زمانی مسطح بود-بیش از حد صاف که طبیعی باشد-اما شهابهای آسمانی طی سالیانی بی تعداد سطح آن را پرشیار و سوراخ سوراخ کرده بودند. جلگه هموار و مسطح بود و عمارتی تقریبا هرمی شکل و درخشان، دو برابر قد و قامت یک انسان در وسط آن قد برافراشته بود، عمارتی که همچون تکه جواهری غول پیکر و چند پهلو با تراشهای بسیار جلوه می فروخت.

در آن لحظه های اول، احتمالا هیچ نوع احساسی به من دست نداد، اما بعد حس کردم که قلبم لبریز از هیجان شده و انگار پر درآورده است. به نحوی شگفت انگیز و وصف ناپذیر خرسند شدم. زیرا من عاشق ماه بودم و اکنون دیگر می دانستم که آن خزهٔ رونده اریستارکوس و اراتوتستین تنها موجودات زنده ای نبودند که کرهٔ ماه در ایام جوانی اش در خود پرورانده بود. پس آن رؤیای کهنسال بی اجر ماندهٔ کاشفان نخستین واقعیت داشت. باری، معلوم می شد که روی کرهٔ ماه تمدنی وجود داشته است و من نخستین کسی بودم که آن را در می یافتم. از این که شاید با صد میلیون سال تأخیر به اینجا آمده بودم، ناراحت نبودم؛ همین که در هر حال آمده بودم انگار شق القمر کرده بودم.

فکرم اکنون آهسته آهسته به کار می افتاد و حالت عادی اش را باز می یافت تا پیشامدها را تحلیل کند و پرسشهایی مطرح سازد. آیا این عمارت را کسی ساخته است، آیا معبد یا زیارتگاهی است، یا چیزی است که زبان من هنوز نامی برای آن نیافته است؟ اگر عمارت است، پس چرا در این نقطه دور و غیر قابل دسترس بر پا شده است؟ با خود گفتم نکند اینجا معبد یا صومعه ای باشد و در فکر خود، کشیشان و اسقفان دین و آیین غریبی را مجسم کردم که به درگاه خدایان خود استغاثه می کنند تا از آنها محافظت کنند و بر اثر خشک شدن تدریجی اقیانوسها، آنها را از خطر نابودی مصون بدارد. اما این دعاها و لابه ها به درگاه خدایان راه به جایی نبرده است.

با خود اندیشیدم که اینجا را باید مصریان ساخته باشند. البته اگر کارگران شان از همان مواد و مصالح عجیب و غریبی استفاده می کردند که این معماران بس کهنسال تر در اختیار داشتند. از آنجا که این عمارت شیشه ای چندان عظیم نبود به نظرم نیامد که دارم به ساختهٔ دست موجوداتی نگاه می کنم که پیشرفته تر از نژاد خود من بودند. تصوّر و باور این نظریه که بر روی کرهٔ ماه، موجودات هوشمندی زندگی می کنند هنوز بسیار سخت می نمود و غرورم اجازه نمی داد بی مهابا این تحقیر اهانت آمیز را به جان بخرم.

آنگاه متوجه چیزی شدم که ناگهان مو بر بدنم راست کرد. چیزی آن چنان ساده و پیش پا افتاده که چه بسا بسیاری از آدمیان آن را نادیده بگیرند. پیش تر گفته بودم که جلگه بر اثر اصابت شهاب سنگها شیار خورده بود؛ همچنین گفته بودم که لایه هایی از گرد و غبار کیهانی به کلفتی چند اینچ سطح کرهٔ ماه را پوشانده بود، گرد و غباری که همیشه بر سطح هر سرزمینی که در آنجا بادی نمی وزد تا بر آشوبدشان، فرو می ریزد.

با این همه این غبار و آن خراشها و شیارهای شهاب سنگی، ناگهان در نزدیکیهای آن عمارت کوچک پایان می یافت و روی حاشیه و نوار پهن دایره شکلی که عمارت در خود گرفته بود، اثری از غبار نبود، چنان که گویی دیواری نامریی که دور تا دور عمارت کشیده شده بود، آن را از گزند زمان و هم ریزش آهسته اما پیوستهٔ ذرات فضایی محفوظ می داشت.

کسی داشت در گوشی هایم فریاد می کشید. فهمیدم که گارنت مدتهاست صدایم می کرده است. با حالتی معلق در هوا تا لبهٔ پرتگاه پیش رفتم و با اشاره به او فهماندم که به سراغم بیاید. نمی توانستم به خودم اعتماد کنم و کلامی بر زبان بیاورم. آنگاه به طرف آن حلقه خارج از گرد و غبار بازگشتم. تکه ای از صخره های متلاشی شده را برداشتم و آن را آرام به طرف آن عمارت درخشان پرتاب کردم. اگر این تکه سنگ، آن حصار نامریی را می شکافت و در میان آن فرو می رفت و ناپدید می شد، شگفت زده نمی شدم، اما سنگ انگار به سطحی صاف و مدوّر برخورد کرد و آهسته به زمین افتاد.

اینجا بود که فهمیدم دارم به چیزی نگاه می کنم که در عهد عتیق و میان عجایب پیشینیان نژاد خودم همتایی نداشت. این شئ، عمارت نبود، ماشینی بود که با نیروهایی که با ابدیت در ستیز بود از خود محافظت می کرد. این نیروها، هرچه باشند، همچنان فعال اند و چه بسا که گذشته آنها را فرا چنگ آورده و مهارشان کرده بود. زیرا تنها چیزی که به یقین می دانستم این بود که چنان گرفتار شده بودم که انگار به فضای نامریی مرگبار و خاموش و انباشته از مواد اتمی بی حفاظ گام نهاده بودم.

یادم می آید در آن لحظه به سوی گارنت که به نزد من آمده بود و اینک بی حرکت کنار من ایستاده بود، سر برگرداندم. به نظر می آمد از حضور من بی خبر و بی خیال است، ازاین رو چیزی به او نگفتم، اما برای تمرکز افکار به سوی کنارهٔ پرتگاه پیش رفتم. آنجا، زیر پای من، میر کوریسیوم-همان دریای بحرانها-گسترده بود، از دید بسیاری از آدمها، غریب و شگفت اما برای من بسی آشنا.

سرم را به سمت کرهٔ هلالی شکل زمین بلند کردم که در میان گهوارهٔ ستارگان لمیده بود و نمی دانستم ابرهای زمینی، وقتی که این سازندگان ناشناس کارشان را به پایان برده بودند، چه چیزی را در خود پوشانده بودند؟ جنگلی بخارآلود و زغال خیز؟ ساحلی گسترده که روی آن نخستین موجودات خاکی و آبی پیش می خزند تا خشکی را تسخیر کنند، یا زمانی بس پیش تر، آن تنهایی طولانی پیش از آغاز حیات؟

از من مپرسید چرا زودتر از این، واقعیت را حدس نزده بودم؛ واقعیتی که اکنون تا این حد بدیهی به نظر می آمد. در نخستین هیجان زدگی کشف خویش، بی گفت وگو تصور می کردم که این پیکرهٔ شفاف بلورین، به دست نژادی ساخته شده بود که به گذشتهٔ دوری از تاریخ کرهٔ ماه تعلق داشت، اما ناگهان به این باور استوار رسیدم که این پیکره همانقدر با سرنشینان کرهٔ ماه بیگانه است که من خود هستم.

ما، طی مدت بیست سال استقرار روی کرهٔ ماه، هیچ گونه اثری از زندگی نیافته بودیم، به جز البته چند گیاهی که نسل شان دیگر منقرض شده بود. هیچ تمدن قمری، با هر سرنوشت محکوم به فنایی که می خواست داشته باشد، حتی تک نشانه ای از هستی خود به جای نگذارده بود.

بار دیگر به آن پیکره یا هرم درخشان چشم دوختم و هرچه بیشتر نگاه می کردم، آن را دورتر و بیگانه تر از هر چیز مربوط به کرهٔ ماه می دیدم. و ناگهان دریافتم که از خنده ای ابلهانه و جنون آمیز به لرزه افتاده ام، خنده ای ناشی از هیجان و تلاش بیش از حد. زیرا پیش خود تصور کرده بودم که این هرم کوچک با من همکلام شده و می گوید: ببخشید، من خود اینجا غریبه ای بیش نیستم!

***

بیست سال طول کشید تا توانستیم این پوشش و سپر نامریی را بشکافیم و به دستگاههای درون این دیواره های بلورین دست یابیم. آنچه را که از فهم آن عاجز بودیم، در نهایت با قدرت ویرانگر نیروی اتمی در همش شکستیم و اکنون من قطعه هایی از آن شئ دلپذیر شفافی را می دیدم که بر فراز آن کوه یافته بودم.

این دستگاهها اکنون به خودی خود خاصیتی ندارند. مکانیسم هرم-اگر در واقع مکانیسمی داشته باشد-متعلق به تکنولوژی کهنسالی است که ماورای دانش و تجربه بشری است، چه بسا تکنولوژی نیروهای فرا فیزیکی.

اکنون که ما به سیارات دیگری هم دست یافته ایم، این راز همچنان ما را بیش از پیش وسوسه و افسون می کند و این را هم می دانیم که در عالم ما تا به امروز فقط کرهٔ زمین بوده که جایگاه موجودات خردمند و آگاه بوده است. هیچیک از آن تمدنهای گمشدهٔ جهانی خود ما هم نمی توانسته اند این دستگاه را بسازند، زیرا از طریق سنجش ضخامت گرد و غبار روی جلگه، به خوبی می شد، قدمت آن را پیش بینی کرد. این هرم، مدتها پیش از زمانی که موجودات زنده از دریاهای کرهٔ زمین سر برآورند، در آنجا بنا نهاده شده بود.

زمانی که جهانی ما به نیمهٔ عمر کنونی خود رسید، چیزی از میان ستارگان به درون منظومهٔ شمسی خزید، این نشانه را در جهت خود آنجابه جای گذاشت و بار دیگر راه خود را در پیش گرفت. باری، ما این دستگاه را با نیروی اتمی متلاشی کردیم، اما تا زمانی که هنوز متلاشی نشده بود، همچنان در راه بر آوردن اهداف سازندگانش عمل می کرد. حدس و گمان من از چگونگی آن اهداف چنین است:

حدود یکصد هزار میلیون ستاره در حلقهٔ راه شیری سرگردان اند و سالها پیش، چه بسا که نژادها و تمدنهای دیگری در کرات دیگر، بلندیهای دست نیافتنی را میزان گرفته اند و به سهولت از آنها در گذشته اند. به این تمدنها بیندیشید، تمدنهایی بس ورای زمان در برابر نور محو شوندهٔ خلقت، اربابان عالمی آنقدر جوان که هنوز موجودات زنده به بیش از مشتی از آنها راه نیافته بودند. زندگی و جهانی آنها لابد آنچنان منزوی بوده که در تصوّر ما نمی گنجد، تنهایی خدایانی که به آن سوی بی کرانگی چشم دوخته اند و جهانیی نیافته اند تا در اندیشه هایشان سهیم شوند.

چه بسا که در ستارگان بی تعدادی به جستجو پرداخته اند، آنچنان که ما هم سیاره ها را جستجو کرده ایم. همه جا با جهانهایی روبه رو شده اند تهی یا انباشته از خزندگان لاشعور. زمین ما هم این چنین بوده، دود کوههای عظیم آتشفشانی همچنان آسمانها را پوشانده بوده که آن نخستین سفینهٔ آدمهای آغازین، از گرداب ورای جهان زیرین، آهسته به درون می لغزد. از جهانهای یخ بستهٔ خارج می گذرد، چون می داند که زندگی و حضور موجودات زنده در سرنوشت آنها نقشی نخواهد داشت. می آید و در میان سیاره های درونی جا خوش می کند، سیاره هایی که پیرامون آتش خورشید، خودشان را گرم می کرده اند و منتظر بوده اند تا زندگی خویش را آغاز کنند.

این کاشفان سرگردان چه بسا که به زمین ما هم چشم داشته اند، در نوار باریک حد فاصل آتش و یخ، به سلامت چرخی زده اند و چه بسا حدس زده اند که زمین، محبوب ترین بچه ها خورشید بوده است. در اینجا، در آینده ای دور، عقل و بصیرت ظهور می یابد؛ اما هنوز ستارگان بی تعدادی در برابر آنها بوده است و چه بسا که دیگر هیچگاه گذرشان به اینجا نیفتد.

این است که نگهبانی بر کرهٔ ماه می گمارند، یکی از میلیونها نگهبانانی که در سراسر کهکشانها پراکنده اند و جهانهایی را می پایند که روزی روزگاری، زندگی در آنها ظهور خواهد یافت. نگهبانی است که در اعماق قرون، صبورانه این واقعیت را، واقعیتی را که هیچکس تا به امروز نتوانسته کشفش کند، می نمایاند.

شاید تا حالا دریافته باشید که چرا آن پیکره یا هرم بلورین را، به جای این که روی کرهٔ زمین نصب کنند، بر سطح کرهٔ ماه بنا نهاده اند. بانیان این هرم، به نژادهایی که همچنان با توحش و بربریت دست و پنجه نرم می کنند اهمیتی نمی دهند. تنها زمانی دلبستهٔ تمدن ما می شوند که ما شایستگی خویش را برای بقا و حفظ تمدن خود، با گذشتن از فضا و گریز از گهواره مان، کرهٔ زمین به اثبات برسانیم-و این خود همان چالشی است که همهٔ نژادهای هوشمند باید، دیر یا زود با آن در آمیزند، چالشی است مضاعف، زیرا به نوبت به تسخیر انرژی اتمی و در نهایت انتخاب بین مرگ و زندگی بستگی دارد.

من دیگر هیچگاه نمی توانم به کهکشان و به راه شیری نگاه کنم بی آن که در این اندیشه فرو نروم که این گماشتگان آسمانی، از میان کدامیک از آن ستارگان درهم انباشته به سوی ما می آیند. اگر به خاطر به کار بردن این تشبیه پیش پا افتاده مرا ببخشایید و ریشخندم نکنید، می گویم که ما دیگر دکمهٔ آژیر آتش را زده ایم و اکنون دیگر کاری نداریم جز این که چشم به انتظار بمانیم.

گمان کنم که انتظار ما چندان به طول نخواهد انجامید.

abanhome.com: گروه ساختمانی آبان: بازسازی ساختمان و تعمیرات جزئی و کلی و طراحی ویلا و فضای سبز و روف گاردن، طراحی الاچیق، فروش درب های ضد سرقت

منبع: یک پزشک
انتشار: 17 مهر 1400 بروزرسانی: 17 مهر 1400 گردآورنده: anvarblog.ir شناسه مطلب: 10710

به "داستان کوتاه نگهبان The Sentinel که بعدها تبدیل به فیلمنامه و رمان 2001: یک اودیسه فضایی شد" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "داستان کوتاه نگهبان The Sentinel که بعدها تبدیل به فیلمنامه و رمان 2001: یک اودیسه فضایی شد"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید