ماجرای زندگی زنی که فیش حجش را به مرکز سل اهدا کرد

به گزارش انوار بلاگ، جمیله خانم دربند رویا بود. از جوانی عادت نموده بود که چیز هایی که دوست شان دارد را اول در رویایش ببیند. مثلا اول در خواب هایش دیده بود که آقا معلم عشایر، شوهرش می گردد. بعدتر خواب دیده بود که خدا به او 5 پسر می دهد و 2 دختر. دیده بود که پسرانش کارگر معدن می شوند و دخترانش ازدواج می نمایند و خودش می ماند و شوهر بازنشسته اش. نمی دانست چه اتفاقی می افتاد که رج به رج خواب های خوشش تعبیر می شدند. تنها یاد گرفته بود که هروقتی رویا می بیند، صلوات بفرستد، لبخند بزند و دعا کند که همه چیز صادقه گردد.

ماجرای زندگی زنی که فیش حجش را به مرکز سل اهدا کرد

شهروند در ادامه نوشت: جمیله خانم دوماه پیش هم خواب دیده بود. خواب لباسی سفید. خواب دیده بود که لباس سفید پوشیده و کعبه را 7بار طواف نموده، خواب دیده بود که خانه شیطان را سنگباران نموده، 7بار از میان صفا و مروه گذشته و آخر سر در مسجد الحرام ایستاده و قامت بسته برای چند رکعت، قربه الی الله. خواب که تمام می گردد، رویا ها تمام نمی شوند. جمیله خانم بیدار شده بود، لبخند زده بود و منتظر مانده بود تا بعد از 11 سال خبر دهند که این بار خدا او را طلبیده تا به حج برود.

روزگار سپری شده مردم سالخورده

اسم روستایشان، ماهِ آخر سال است، اسفند. ماه آخر سال در جنوب کرمان است؛ روستایی از توابع جبالبارز جنوبی شهرستان عنبرآباد. جمیله خانم از بچگی همین جا عظیم شده و از بچگی در همین روستا رویا دیده. 59 سال پیش همین جا به جهان آمده، همین جا عروس شده، همین جا مادر شده و همین جا حاج خانم. چهارخواهر و یک برادریم، از مادر خودم. مادرش فوت نموده. کلاس دوم می رفتم که مادرم مرد. جان مادر در جوانی تمام شده بود، مریضی گوارشی نفسش را تنگ نموده بود: حتی مادرم را به بیمارستان کرمان هم بردیم، عمل هم کرد، اما خوب نشد. کلاس دوم برای جمیله خانم، نقطه خاتمه تحصیل شد.

خاطرات کودکی اش در چند جمله کوتاه خلاصه می گردد، بعد رفته رفته حرف از تغییر نقش ها زده می گردد، صدای شاد و زنگداری که اولین جملات را می گوید، رفته رفته در خود می رود. نقش ها در زندگی جمیله خانم به سرعت تغییر کردند، برای دختر 8ساله به جای خواهری، مادری کردن شروع شده بود. چند سال بعد در روز های نوجوانی اش، پدرش دوباره ازدواج کرد: 5 خواهر و برادر دیگر هم دارم. پدرش کشاورز بود، جویی داشت و گندمی داشت. بعدتر دامدار شد، جمیله خانم هم. 19سالگی با آقام ازدواج کردم. شوهرش حالا 63ساله است. اهل همین روستای ماه آخر سال. آقام معلم عشایر بود.

شوهر جمیله خانم 9 سال در اطراف زیدآباد درس داده بود. بعد از 9 سال آقا معلم بالاخره معلم روستا شد. معلم ابتدایی در روستای کناری ماه آخر سال. شغل جمیله خانم، اما بعد از ازدواج خانه داری شده بود: غذا می پزم، خانه جمع می کنم، ظرف می شورم، بچه داری می کنم، روز ها این طوری شب می شوند. خاطرات سپری شده دهه سوم و چهارم زندگی هم در چند کلمه خلاصه می شوند. به چند خنده و چند جمله بسنده می نماید: ما ساده ایم، حرف خاصی، اتفاق خاصی در زندگی مان نمی افتد، یکی می میرد، یکی به جهان می آید. همین.

رویا هایی که تعبیر شدند

توی تلویزیون دیدم. دیدم رئیس بیمارستان، بیماران را نشان داد. رئیس بیمارستان را نشان داد و چیز هایی که بیمارستان کم دارد. مرکز سل شهر سیرجان برای تجهیزاتش پول می خواست. برای بیماران تنفسی برای کسانی که این روز ها با آمدن ویروس کرونا، نفس شان خس خس بیشتری می کرد، دستگاه می خواست. چشم های جمیله خانم یک لحظه قفل تصاویر تلویزیون شده بود، گوش هایش هم.

روزگار سپری شده زن سالخورده، یک باره با چیزی روبرو شد که ساده نبود. گوش کردم تا ببینم دیدم دقیق چه می گویند. گوشش زنگ زده بود، همان لحظه دستش را گذاشته بود رویش، چشم هایش را ریز کرد تا وضوح تصویر هم بیشتر گردد. تصمیمم را گرفتم به هیچ کس نگفتم، جز آقام. رویا کار خودش را نموده بود. جمیله خانم روی رویاهایش قسم می خورد. تلفن در میانه تصمیم و تردید، چندبار زنگ زده بود. بعد از 11 سال زنگ زده بود: سال جاری که کروناست، اما سال دیگر نوبت شماست که بروید مکه.

من به او گفتم، اختیار خودش را دارد، هر تصمیمی که دوست دارد، بگیرد. شوهر جمیله خانم، چندبار این جملات را به او گفته بود. من صبر نکردم. صبر ننموده بود، روسری سفیدش را سرش نموده بود، نماز خوانده بود، نیت نموده بود و راهی شده بود. در راه به مادری فکر نموده بود که حج نرفته بود، به پدری که رنگ مکه را ندیده بود. مرگ مادرش را هم به یاد آورده بود، اتاق عملی که از درونش سلامتی بیرون نیامد را به یاد آورد. پول حج را دادم بیمارستان تا با آن هرچه می خواهند بخرند.

حج از راه بیمارستان سیرجان

صفت های تفضیلی سخت به زبان پیرمرد ها و پیرزن ها می آیند، وقتی پیر می شوی، سخت می توانی انتخاب کنی، بهترین روز زندگیت، چه روزی بوده. مثلا سخت است میان تولد دختر ها و پسر ها یک روز را انتخاب کنی، سخت است بگویی روزی که عروس شدی یا داماد شدی، بهترین روز بوده یا روزی که نوه ات به جهان آمده. جمیله خانم، اما می گوید وقتی فیش حجش را فروخته و داده به مجمع خیرین سلامت، حال متفاوتی داشته. حالی که نمی تواند توصیفش کند.

نمی تواند بگوید شبیه چه حسی بوده، شبیه کدام دوره از زندگی اش. اینقدر شادمانم که هیچ کس نمی تواند بفهمد، هیچ وقت این قدر شادمان نبودم. بغض می نشیند روی حرف هایش. میان گریه می خندد و تکرار می نماید، شما نمی دانی، احساس کردم مادرم هم شادمان شده.

23 میلیون پول فیش حج تمتع، حالا شده میکروسکوپی که مهم ترین کارش تشخیص دقیق بیماری های تنفسی است. جمیله خانم 20 سال پیش هم مثل امروز شادمان شده بود، شادمانی ای که میزانش کمتر بود. 20 سال پیش وقتی پدرش چند تکه پارچه نو که ارث مادرش را به او داده بود و جمیله خانم یک باره تصمیم گرفته بود تا پارچه ها فرش شوند و بیفتند توی مسجد روستا هم شادمان شده بود. آن وقت هم شادمان شدم، اما نه مثل امروز. ارث مادرم را که دادند، به من هم پارچه و لباس رسید، اما من گفتم بفروشم، پولش را خرج مسجد روستا کنم.

حجتان مقبول

اگر دیگر هیچ وقت نتوانید حج بروید، چه؟ پشیمان نمی شوید؟ خنده اول صحبتش، باز راهی به جملاتش باز می نماید: معلوم است که دیگر نمی گردد رفت. ما با پول بازنشستگی معلمی که دیگر نمی توانیم حج برویم. اما من خواستم که این کار را بکنم، هیچ کس هم مرا مجبور نکرد، خودم هم به کسی نگفتم که پشیمانم ننمایند. رویا ها کار خودشان را بلدند، می آیند و می نشینند توی خواب ها، یک روز می شوند فیش حج و یک روز دیگر میکروسکوپ و یک روز دیگر مرکز بهداشتی.

زنان شهر ما موتور محرکه آقایان در کار خیرند، هر خیری که این روز ها در شهر ما اتفاق می افتد، یک خانمی پشتش بوده. این را یدالله قربانی، رئیس مجمع خیرین سلامت سیرجان می گوید. زنان این چند روزه زیاد به ما یاری کردند، یک خانمی منزل مسکونی اش را در شهر زیدآباد به ما داد تا آن را بفروشیم و آن را صرف درمان بیماران شهر زیدآباد کنیم. می گوید زن دیگری هم بوده که زمین کشاورزی اش را اهدا نموده تا با آن کار درمانی انجام دهند. یکی دیگر از خانم ها، خانم زارعی بود که کل سهم الارث دختر مرحومش را به ما اهدا کرد تا در روستای خودشان مرکز بهداشتی بسازیم. می گوید نیت ها برایشان مهم بوده، با همین نیت ها برای پول های اهدایی برنامه می ریزند. زنی گفته پولش صرف امور خیریه گردد و دیگر تأکید نموده که با پولش چه نمایند. مثل جمیله زینب زاده.

جمیله خانم هم مثل مولانا مکه نرفت. مثل مولانا که نوشته بود، ای قوم به حج رفته کجایید کجایید/ معشوق همین جاست بیایید بیایید او هنوز هم بنده رویاست. هنوز هم بعد از خواب هایش لبخند می زند و دعا می نماید که همه آنچه دیده محقق گردد، اما رویا ها گاهی جور دیگری تعبیر می شوند.

منبع: فرارو
انتشار: 2 مهر 1399 بروزرسانی: 6 مهر 1399 گردآورنده: anvarblog.ir شناسه مطلب: 5343

به "ماجرای زندگی زنی که فیش حجش را به مرکز سل اهدا کرد" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "ماجرای زندگی زنی که فیش حجش را به مرکز سل اهدا کرد"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید